آسمان ابری نیست قایقم را برداشته ام با خود میبرم نمیدانم کجا ؟ میگویند در باز است برای همه، همه را راه میدهند اما برای من موضوع فقط راه دادن نیست. قدم بر میدارم پشت خیل جمعیتی که دعوت شده اند به میهمانی که شبیه هیچ یک از میهمانی های دنیا نیست اما شلوغ تر از همه ی میهمانی هاست آخر مگر آنجا چه میدهند که همه آمده اند شاید همان حس غریب کافی است برای جذب کردن مخلوقاتی که خسته شده اند خسته. روی شن ها قدم بر می دارم به جای پاهایم می نگرم لحظاتی بیش نمیگذرد که موج ها با شن های در دستشان جای پاهایم را پر میکنند و دیگر حتی اثری از وجود من برجای نخواهد ماند کمی به خود می آیم شاید دلیلش همین باشد ... همه در پی دست یافتن به چیزی هستند که نابود نشود بر جای بماند یا ... نمی دانم... لااقل الآن نمیدانم گفتم برای من موضوع فقط راه دادن نیست روی بالا آوردن سرم را ندارم اما صاحب خانه چه مهربان صدایم می کند قایقم را در اقیانوس رحمتش می اندازد ... وای خدای من اینجا همه چیز هست برای همه، هر کس هرچیز که میخواهد یا نمی خواهد بر میدارد خانه، ماشین، روزی پاک، شفای جسم و... من حتی نمیتوانستم چیزی بخواهم اما گفتند بخواه روی اقیانوس به دنبالش گشتم نبود صحنه ای عجیب دیدم همه در حال رسیدن به چیزهایی که میخواستند بودند قایق ها وکشتی ها پر شده بود اما قایق کوچک من خالی خالی آخر خواسته ی من روی اقیانوس پیدا شدنی نبود دیگر احساس می کردم قایقی را که با آن آمده ام مانع رسیدن من به خواسته ام می شود گرچه می دانستم خیلی پر رو شده ام اما تصمیم گرفتم که برسم به آن چیزی که می خواهم و آن چیز زیر اقیانوس بود با قایق سبکی که روی آب می ماند قابل دست یافتن نبود قایق را به موج ها سپردم وغرق شدم دیگر قایقی ندارم اما...
امیدوارم در این ماه صاحبخانه قایقم را بستاند شکسته اش را به ساحل برساند ومرا غرق گرداند گر چه خود می دانم که لایقش نیستم همین را می خواهم و بس ...
دل پروانه سوی شمع رخ یار بسوخت آمدم جان دهم اما رخ شیدایت کو ؟
سر سجاده شب ماه دلم رویت کو؟ روشنی بخش وصفای دل من بویت کو؟
دل من سوی زیارتکده یار برفت ای همه جان ودلم روشنی راهت کو؟
سوی دلدار برفتم همه دورم کردند نکند دور کنی بنده نوازیت کو؟
آب هم رنگ رخ چهره تو پنهان کرد باز کن لب وبگو، حرف زدنهایت کو؟
سوی تو رنگ شبم رنگ دگر خواهد داشت ای چراغ ره گمگشته من نورت کو؟
دلم از غصه بیداد زمان میگیرد غمگسار دل غمدیده من رویت کو؟
صبر بر جان ودلم نقش نینداخته است زودتر،تاب ندارم ره پایانت کو؟
وکسی گفت که دعوی به جز از عاشقی است عاشقی کن وسپس گو که خریدارت کو؟
مدعی بودی ومعشوق دلت را نشکست خار بودی نه گلی راه گلستانت کو؟
دل معشوق بزرگ است تو باور نکنی چشم پوشد زخطا ،شرم خطاهایت کو؟
در خیالت همه عمری گذری میکردی کاش یکبار حقیقت نگری ،حرفت کو؟
تو به دنبال رخ شمع همی میرفتی ره پروانه ره دیگری است راهت کو؟
آسمان دل معشوق به تو هیچ نگفت؟! خود ندانستی وگفتی رخ زیبایت کو؟
با همه معصیت و بار گناه و دعوی دل معشوق بگفتا دل زیبایت کو؟
تو کجایی دل معشوق تو را میخواند باز گوید که کجایی غم پنهانت کو؟
بعد اتمام همین شعر کمی فهمیدم که تو یکبار نگفتی عشق والایت کو؟
مراقب افکارت باش که گفتارت میشود مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود مراقب رفتارت باش که عادتت میشود.مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود و مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود..
هیچ چیز جز سکوت جان ترک خورده وسرزمین قلب انسان را با خود نمی برد به اوج وتنگنای قربت تا تشنگی روز افزون آنرا با حضوری آرام گرداند که به وسعت یک حس ناشناخته است حسی که می دانی چیست اما نمی دانی چیست نمیدانی!!کفش هایت را در می آوری در این وادی با کفش آمدن خطاست و دلت را از کوله بار های سنگین خالی می کنی آری سنگین بار آمدن هم خطاست پای بر خاکی میگذاری که آسمانی است آخر بعد از میهمانی است راستش دلم گرفته است اینکه میهمانی تمام شده و چندین هفته دور گشته ام مرا آتش مزند اما شبنم مهرت آرامم میکند نمیدانم چرا نوشته ام مناجات گونه شد اما... خدایا آمده ام بگویم بدون کمکت هرگز نمیتوانم این بار آمده ام اعتراف کنم که در اوج سختی ها بود که به من فرصت دادی حتی با امتحانات کوچک گفتی قبول شو تو را بالا می برم تو را به اوج می رسانم تورا برای خودم جدا میکنم اما خدا من آنم که در همان امتحانات کوچک هم باز مانده ام خدایا حتی سختی هایی که برای پاک شدن گناهانم به من دادی مرا بالا نبر د بلکه با ناشکری هایم مرا به پایین کشاندخدایا اما تو :
آنچنان آمدی و با دل من حرف زدی گوییا مدتهاست در دلم جا داری
وتو یکبار نگفتی این راز با دل غمدیدم
و من غرق در این عشق چنان آمده ام که نه انگار همان عبد ذلیلم وحقیر
و همان کوچک و مسکین و فقیر آنچنان کردی تو که فراموش کنم بد کردم
و تو هر بار گرفتی دستم کاش یکبار به من میگفتی که نبودی آنکس که همیشه گفتم
مهربانی کردی بخشیدی چشم پوشیدی و هر بار به نیکی همه را میدیدی
آنچنان عاشق من بودی ومن خواب بدم گوش وچشمم نشنید
آنچنان گفتی تو که دلم باور کرد که تو عاشق هستی و دل من معشوق
وای بر من که چنان می کردم خلق لبخند زنند
حال این بنده بی نام و نشان آمده است که بگوید با تو
همه از آن تو بود آن سحر ها که گذشت آن زمانها که برفت
قرص ماهی که به اول برگشت اما حال...
ترس این وحشت رفتن بی تو ترس از مردن یک لحظه و ماندن بی تو
نکند دور شود رحمت این اقیانوس از دل این برکه
که سکون راه رسیدن ها را از برایش بسته است
وگل آلود شده بی تو وگر دور شود خواهد مرد
شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری . اما من تو را خوب می شناسم . ما همسایه ی شما
بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا .
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی و من همه ی آسمان را دنبالت می
گشتم ، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود . نور از لای
انگشت های نازکت می چکید . راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند .
یادت می آید ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان . تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی
و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد ، می
دانم چه طور از راه به درتان کنم .
تو ، شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به
آن ستاره می پریدی . آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد . دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این
را به خدا می گفتی . و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های
دیگر هم . ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا ، ما گم
شدیم و خدا را گم کردیم ....
دوست من ، همبازی یهشتی ام ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم
زنگ می زند : از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا
.
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم .
عشق من! پائیز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار
احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما
باید از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق یاس، مشکی پوش بود
یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد
یاسها یادآور پروانه اند
یاسها پیغمبران خانه اند
یاس ما را رو به پاکی می برد
رو به عشقی اشتراکی می برد
یاس در هر جا نوید آشتی ست
یاس دامان سپید آشتی ست
در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می خندید؟ یاس
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
بعد روی صبح پرپر می شود
راهی شبهای دیگر می شود
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آئینه ها رو کرده اند
یاس را پیغمبران بو کرده اند
یاس بوی حوض کوثر می دهد
عطر اخلاق پیمبر می دهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه های اشکش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می چکانید اشک حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک می ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس کبود
گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن
گریه کن حیدر! که مقصد مشکلست
این جدایی از محمد مشکلست
گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی خبر باید بخوابد در تراب
این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش ای زمین
گریه کن زیرا که کوثر خشک شد
زمزم از این ابر ابتر خشک شد
نیمه شب دزدانه باید در مغاک
ریخت بر روی گل خورشید، خاک
یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید
مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز تو کس از قبر او آگاه نیست
گریه بر فرق عدالت کن که فاق
می شود از زهر شمشیر نفاق
گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پرست از لختة خون جگر
گریه کن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه لب در قتلگاه
خاندانت را به غارت می برند
دخترانت را اسارت می برند
گریه بر بی دستی احساس کن!
گریه بر طفلان بی عباس کن!
باز کن حیدر! تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را
گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو می خوردند در اشک مدام
گریه کن چون گریة ابر بهار
گریه کن بر روی گلهای مزار
مثل نوزادان که مادر مرده اند
مثل طفلانی که آتش خورده اند
گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترنهای جوان
گریه کن زیرا که گلها دیده اند
یاسهای مهربان کوچیده اند
گریه کن زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری می بریم
ما جوانی را به پیری می بریم
زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان
زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد