با توام،با تو،خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از این که برسم،دوستی را بردند
یک نفر گفت به من باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
با توام،با تو، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟
من که هر جا رفتم
جار زدم
این قلب حراج شده
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از
زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از
آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش
برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر
شاد هستی؟"
آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش
می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی
خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…"
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این
مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو
گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد
خوشبینی است."
پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟"
نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99
چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا
در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!"
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه
با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در
کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی
آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد.
99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را
شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه
صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار
تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از
خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند
گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر
آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به
عضویت گروه 99 درآمد!!!
داستان بخت بیدار !!!!
روزی روزگاری نه در زمان
های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از
زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار
نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی
یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود
به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ
پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را
بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار
سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی
بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی
؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را
بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت
کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار
در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ
گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال
سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت
نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می
روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را
بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه
در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و
تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در
هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش
راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش
تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در
میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است
برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت :
"تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با
مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی،
از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون
مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست
دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج
کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها
فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز
مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد
بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است،
نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت
خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و
جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت
درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی
نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با
وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند
خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج
نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن
تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است،
نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت
خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و
جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام
ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از
یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و
تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما
هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت
از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
مهربانم ای
خوب
!
یاد قلبت
باشد , یک نفر هست که اینجا
بین
آدمهایی , که همه سرد و غریبند باتو
تک و تنها
به تو می اندیشد
و کمی
دلش از
دوری تو دلگیر است
....
مهربانم ای
خوب
!
یاد قلبت
باشد,یک نفر هست که چشمش
به رهت
دوخته بر در مانده
و شب و روز
دعایش این است
,
زیر این
سقف بلند, هر کجایی هستی , به سلامت باشی
و دلت
همواره ,محو شادی و تبسم باشد
...
مهربانم ای
خوب
!
یاد قلبت
باشد
یک نفر هست
که دنیایش را
همه ی هستی و
رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می
خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد
...
مهربانم ای
خوب
!
یک نفر هست
که با تو
تک و تنها
, با تو
پر اندیشه
و شعر است و شعور
!
پر احساس و
خیال است و سرور
!
مهربانم
!این بار , یاد قلبت باشد
یک نفر هست
که با تو
به خداوند
جهان نزدیک است
و به یادت
هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب
و دلش می بوسد
و دعا می
کند این بار که تو
با دلی سبز
و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی
و پر از
عاطفه و عشق و امید
به شب
معجزه و آبی فردا برسی