دعای روز دوم
اَلَّلهُمَ قَرِّبْنى فیهِ اِلى مَرْضاتِکَ وَ جَنِّبْنى فیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَ نَقِماتِکَ وَ وَفِّقْنى فیهِ لِقِرائَةِ ایاتِکَ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
خدایا مرا در این روز به رضا و خشنودیت نزدیک ساز و از خشم وغضبت دور ساز وبرای قرائت قرآنت موفق گردان به حق رحمتت ای مهربانترین مهربانان عالم .
ماه رمضان تمام لحظاتش پر از زیبایی است از سحرش گرفته تا اذان مغربش
قدر این لحظات را بدانیم و برای نیازمندان، بیماران، زندانیان... دعا کنیم
البته ما خود در زندان تن زندانی هستیم باشد که روح را به پرواز در
آوریم، پروازی به سوی عرش الهی
دیگران بد نیستند
دیگران آنگونه که ما می خواهیم نیستند
هیچ دریایی هرگز از هیچ توفانی نهراسیده است و هیچ توفانی هرگز دریایی را غرق نکرده است
آیا امام زمان با خشونت حکومت خواهد کرد؟
«با برخى از دوستان که صحبت مىکنم تصور خوبى از ظهور امام مهدى(ع) ندارند و
مىگویند که ظهور ایشان همراه با قتل و خشونت و خونریزیهاى فراوان است، آیا واقعا
همینطور است؟»
شاید این سوال شما هم باشد! پس خوب است که این چند بند را بخوانید:
1. امام مهدى(ع) شبیهترین مردم به رسول خدا(ص)
در روایات متعددى براین موضوع تأکید شده است که امام مهدى(ع) شبیهترین مردم به
رسول خدا(ص) چه از نظر چهره و شمایل ظاهرى و چه از نظر خلق و خو و رفتار است. از
جمله در روایتى که از پیامبر اکرم(ص) نقل شده مىخوانیم:
نهمین نفر از ایشان (فرزندان امام حسین(ع)) قائم (برپا دارنده) اهل بیت من و
مهدى است. او شبیهترین مردم به من در شمائل، گفتار و رفتار است1...
در روایت دیگرى وقتى راوى از امام محمدباقر(ع) مىپرسد: «وقتى قائم بهپا خیزد
چگونه با مردم رفتار مىکند؟» آن حضرت پاسخ مىدهند:
آنگونه که رسول خدا ـ که درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد ـ رفتار مىکردند
تا زمانى اسلام آشکار و فراگیر شود2.
دوباره راوى مىپرسد: «سیره رسول خدا(ص) چگونه بود؟» و امام پاسخ مىدهند:
آنچه مربوط به جاهلیت بود نابود ساخت و با عدالت به مردم روى نمود... .
و امام حسن عسکرى(ع) نیز فرزند خود را شبیهترین مردم به رسول خدا معرفى
مىکنند:
خدا را سپاس مىگویم که مرا از دنیا نبرد تا اینکه جانشینم را به من نشان داد.
او شبیهترین مردم به رسول خدا ـ که درود خدا بر او و خاندانش باد ـ
است...3 .
همه ما مىدانیم که رسول خدا(ص) چنان مهربان و رئوف بودند که حتى حاضر نشدند
دشمنان خود را نفرین کنند. این ویژگى رسول خدا(ص) در قرآن کریم نیز مورد ستایش قرار
گرفته و خداوند مىفرماید: به سبب رحمت خداست که تو با آنها اینچنین خوشخوى و
مهربان هستى، اگر تندخو و سختدل مىبودى از گرد تو پراکنده
مىشدند.4
و در جاى دیگر نیز مىفرماید: هر آینه پیامبرى از خود شما بر شما مبعوث شد، هر
آنچه شما را رنج مىدهد بر او گران مىآید. سخت به شما دلبسته است و با مؤمنان
رئوف و مهربان است.5
بنابراین، نسبت دادن خشونت و سنگدلى به فردى که شبیهترین مردم به پیامبر خاتم،
حضرت رحمةللعالمین(ص) است، هرگز شایسته نیست.
2. قاطعیت لازمه گسترش عدالت
چنانکه مىدانیم امام مهدى(ع) با هدف گسترش ایمان، عدالت و معنویت و از بین بردن
همه مظاهر کفر، ستم و فساد، قیام جهانى خود را آغاز مىکنند و طبیعى است نهضتى که
با این اهداف آغاز شود با مقاومت و مانعتراشى سران کفر و ستم و مروجان فرهنگ فساد
و تباهى روبرو مىشود. بنابراین امام مهدى(ع) براى پیشبرد اهداف خود چارهاى جز
جنگیدن و درگیر شدن با سران جبهه کفر و استکبار و برخورد قاطع با کسانى که مانع
قیام عدالتگستر ایشان هستند ندارند.
اما آن حضرت در نبردهاى خود هرگز خون بىگناهى را بر زمین نمىریزد و در آغاز
حرکت خود نیز از یارانش بیعت مىگیرد که: مسلمانى را دشنام ندهند؛ خون کسى را به
ناحق نریزند؛ به آبروى کسى لطمه نزنند؛ به خانه کسى لطمه نزنند؛ به خانه کسى هجوم
نبرند؛ کسى را به ناحق نزنند و...6 .
به دلیل همین رفتار مناسب با عموم مردم است که در روایات مىخوانیم پس از ظهور
همه ساکنان زمین از امام مهدى(ع) خشنودند و به او عشق مىورزند:
شما را به مهدى، مردى از قریش بشارت مىدهم که ساکنان آسمان و زمین از خلافت و
فرمانروایى او خشنودند.7
3. روایتهاى ساختگى و نسبتهاى ناروا
متأسفانه در طول تاریخ اسلام، افراد مختلفى با اغراض و انگیزههاى متفاوت به
وارد کردن روایات ساختگى در مجموعه روایات نقل شده از پیامبر اکرم(ص) یا دستکارى در
روایات ایشان پرداختهاند و روایات باب مهدویت نیز از این موضوع دور نمانده است. با
بررسى روایات متعددى که به نوعى تصویرى خشن از حرکت عدالتگستر امام مهدى(ع) ارائه
مىدهند روشن مىشود که راوى تعداد زیادى از آنها فردى است که علماى رجال او را
بدنام و دروغگو خواندهاند که در نتیجه این روایات از اعتبار ساقط شده و نمىتوان
به آنها استناد کرد.
بنابراین، در بررسى روایات مربوط به حوادث پس از ظهور باید بسیار مراقب بود و هر
روایتى را به راحتى نپذیرفت.
با توجه به نکات یاد شده متوجه مىشویم که هرگز نمىتوان ظهور امام مهدى(ع) را
که از ابتداى آفرینش تا کنون همه عدالتخواهان جهان در آرزویش بودهاند، حرکتى
خشونتبار، همچون جنگهایى که در سراسر تاریخ در کره خاک در جریان بوده، تلقى کرد.
بلکه این حرکت به دلیل آنکه با هدف از بین بردن همه مظاهر ظلم و ستم و گسترش عدالت
در سراسر جهان آغاز شده در همه مراحل خود از هرگونه شائبه ظلم و ستم به دور و
کاملاً منطبق بر موازین عدالت است.
بیا اى صاحب عصر!
باز هم غروب سرخ آدینه است و لحظه قبض و سنگینى روح بر قلب
باز هم فارغ از تمام افکار زمینى با دلى آکنده از عشق به افق سرخ و
خونین چشم دوختهام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهاى ناگفته برایت دارم که گمان
نمىکنم عمر مجال گفتن آنها به من دهد.
همین چند دقیقه پیش پرستو را دیدم به سوى افق پر مىکشید و شاد بود دلیل شادیش
را پرسیدم مىدانى چه گفت؟
پرستو مىگفت: کسى در باغى زیبا با دستهایى مهربان برایش لانهاى از شاخههاى
درخت عشق ساخته و او مىخواهد براى زندگى به آنجا برود. پرسیدم چه کسى؟ در کدام
باغ؟ گفت تو فکر مىکنى ما پرستوها بىصاحب و آشیانهایم؟ اگر یک عمر دربدرى
مىکشیم و خانه بدوشى، همهاش به عشق دیدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه
باشکوه وصال! و آنگاه پر کشید و از دید من دور شد. گویى پرستو نزد تو مىآمد، به
حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزى به دیدار تو بهترین بیایم، راستى برایتبگویم; دیشب
در خواب شقایق را دیدم او نیز همانند من خون دل مىخورد آخر او بارها از عشق تو جان
سپرده و با اشک پاک آسمان دیگر بار از قلب زمین روییده و زنده شده! مىدانى؟ مردم
اسمش را گذاشتهاند، گل همیشه عاشق! چون همیشه جامهاى سرخ از خون دلش بر تن دارد و
همیشه مانند من عاشق عزیزى چون تو بوده. محبوبم! مگر نه اینکه مىگویند مىآیى! و
دست مردم را مىگیرى و عاشقان را نوازش مىکنى پس بیا! بیا اى محبوب زیبا!اى خوبروى
مهپیکر!بیا و دل تنگ مرا مونس باش، بیا و درد مرا درمان باش، بیا و چشم منتظر مرا
با نور ربانیت نورانى کن، که بهترین دلتنگیها، دلتنگى براى تو و شیرینترین درد،
درد فراق تو و زیباترین لحظهها، لحظههاى انتظار کشیدن براى تو، بهترین است و من
حاضر نیستم ذرهاى از درد تو را به آسانى از دستبدهم!
نین دلنوازاللهاکبر گوشم را مىنوازد و امید بر فرج و ظهورت مىبندم اى
بهترین،
اى یوسف گمشده زهراعلیهاالسلام.
یادم مىآید مادربزرگ همیشه مىگفت ما هر روز معشوقمان را مىبینیم چرا که اگر
نبینیمش سوى چشمانمان را از دست مىدهیم، آرى من نیز هر روز تو را مىبینم
امابراستى به کدام چهرهاى و در کدامین جامه که هر روز تو را زیارت مىکنم که
هیچگاه سعادت شناخت تو را ندارم؟ باز هم از جا برمىخیزم، به آب دیده وضو مىکنم و
سماتى بر سماء
مىخوانم تا تسکین دل دردمندم باشد دعایى که به گفته مادربزرگ فرجت را نزدیکتر
مىسازد. به هر حال نمىتوانم دلتنگى نکنم زیرا با همه دردها و ناراحتیهایى که در
بردارد براى من دوست داشتنى است دیگر اشک مجالم نمىدهد و قطرات آن که از عمق وجودم
سرچشمه گرفتهاند بر شیارهاى مورب گونههایم سرازیر مىشوند و قلبم را از هر چه غیر
از توست مى شویند و قلبم اکنون آنچنان زلال است که مردن و منتظر ماندن برایش یکسان
است . قلب من خواهبا مرگ بخاطر تو پر شود خواه با انتظار براى تو! فرقى نمىکند،
در این هر دو ابدیت عشق تو برپاست! براستى تو کیستى؟ تو که در کنارم هستى بىآنکه
تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت مىکنم ! تو کیستى که وقتى با تو
صحبت مىکنم سکوت مىکنى و هیچ بر زبان نمىآورى ولى به اعماق قلبم نفوذ کرده و
آنجا با من سخن مىگویى؟! بگو براستى تو کیستى؟ چگونهاى؟ کجائى؟ چه وقت مىآیى؟ آن
زمان که گل ستارهها پرپر شدند؟ آن زمان که همه رؤیاهاى درخشان پرندهاى شدند و پر
کشیدند؟ آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ریخت؟ آن زمان مىآیى؟
نه نه، چه عذابآور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا، بیا
و درد مرادرمان کن !
چشمهایم دیگر از اشک پر شده و افق را تار مىبینم و درخشش آسمان در قطرات اشکم
محو مىشود، دلم طاقت نمىآورد مىخواهم فریادى از عمق جان برآورم و به همه بگویم
دیگر تاب این همه انتظار ندارم،ولى شیرینى و زیبایى و عظمت این انتظار خوش همچون
سنگى مقاوم در برابر سیلاب گریههاى مننشسته پس اى پاکتر از زلال آب همچون
ستارهاى پس از باران منتظرت مىنشینم و از تو مىپرسم; که براستى چه وقت مىآیى؟
تا همه را از اینهمه ظلم و ستم و جور رهایى دهى! آن چه زمانى است که تو: محبوب ما،
سرور ما، صاحب ما و آقاى بزرگوار ما بر مسند زرین پادشاهى عالم عدالت مىنشینى!
براستى اى صاحب عصر آن چه عصرى است؟ و در این هنگام است که طنین دلنوازاللهاکبر
گوشم را مىنوازد و امید بر فرج و ظهورت مىبندم اى بهترین،
اى یوسف گمشده زهراعلیهاالسلام!
دلنوشته ای از: مهرنوش بلالیان
… زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به
آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها
خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین
مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد
مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است.
زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما
دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در
کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد،
شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را
پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی
راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه
معجونی را برایش می سازد …
راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل
ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در
پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی
برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس
به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده
بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری
رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما
مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را
تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر
وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف
نگاهی کرد.
باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن
چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا
اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی
غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن
کرد … زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده
بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر
گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به
او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس
و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان
برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت،
دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه
شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد …
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را
مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟
نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در
کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش
داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو
به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که
توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان
کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می
دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش
و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …
امیدوارم
عشق و محبت حقیقی، واقعیت و تداوم بخش زندگیهاتون باشه
یکی از خاطرههای خوبم این است که یک شب اعلام کردند قرار است مقام معظم رهبری
(که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشکر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا
سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینهزنی هم
بمانند. من شروع کردم به خواندن. حدود یک ساعت طول کشید. آن روز لشگر هم قیامت بود.
الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم،
من رفتم گردان. زنگ زدند که آقا میفرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون
همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده میکردم و میبردم جبهه. مادرم با
کمک مادران شهدا و رزمندهها شالها را آماده میکردند و من همیشه به سادات لشگر
شال میدادم. توی این کار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم میآمدند شال سبز
میبردند.
بعضی شالها را به صورت سفارشی درست میکردیم. یکی از شالها را برداشتم که برای
آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان
رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمیرود که ایشان با تمام قامت بلند
شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوانهای بدنم درد گرفت که سید اولاد پیغمبر و
رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان.
قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت کنم که در محرم
پنج شب روضهخوانی دارم، میایی؟» عرض کردم: آقا، خوشحال میشوم که لایق باشم
خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا میفرمایند در لشگر قول
دادی که برای روضهخوانی بیایی؛ من که آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب
کردم.
خاطرا ت حاج علی مالکینژاد از جبهه های جنگ
فردی که فقط قرآن می خواند
جناب حجة الاسلام شاه آبادى نقل کرد:
روزى به همراه استاد محمد رضا حکیمى به محضر یکى از بزرگان موثق تهران، رفته
بودیم . آن عالم بزرگ به نقل از مرحوم استادشان، عابد زاهد و عارف ربانى شیخ حسنعلى
نخودکى و او نیز از استادش نقل کرد که:
در ایام جوانى در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم. روزى جوان ساده اى به نزدم
آمد و از من، تدریس جامع المقدمات را خواست. من با این که وقتى اندک داشتم، بر اثر
اصرارهاى مکرر او، تدریس براى وى را پذیرفتم، ولى با گذشت چند روز متوجه شدم که
استعداد و توانایى فهم شاگرد بسیار اندک است و او علیرغم تلاش مخلصانه اش، توانایى
فهم مطلب را ندارد؟!
من در عین حال چون دیدم او براى نوکرى امام عصر(عجل الله تعالى فرجه
الشریف) به سراغ طلبگى آمده است، شرم کرده و چیزى به روى خود نمى آوردم، تا مبادا
شاگردى از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر کنم .
ایامى بدین منوال گذشت، تا آن که روزى او براى تحصیل نیامد و از آن روز
به بعد نیز نیامد که نیامد.
سالها از این ماجرا گذشت، تا آن که او را در بازار نجف در حالى دیدم که
معمم شده و لباس پوشیده است!؟
پس از سلام، حالش را پرسیدم، پاسخ هایى داد که بسیار پر معنا بود. زود متوجه شدم
که این پاسخ ها و حالات رفتارى وى کاملا غیر عادى است . پس، از او براى صرف ناهار
به حجره ام دعوت کرده و او نیز پذیرفت .
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذیرایى اولیه، از درس و بحثش پرسیدم . او ابتدا
نمى خواست تاریخچه زندگى اش را بگوید، ولى پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به این
که بر او حق استادى دارم، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت:
حتما یادتان هست که شما هر چه درس مى دادید و توضیح مى فرمودید، کمتر مى فهمیدم.
پس متوجه شدم که استعداد درس خواندن ندارم. مانده بودم که در کسوت روحانیت، چه کنم؟
پس از فکر زیاد پیرامون وظایف یک طلبه، فهمیدم که نه تنها نمى توانم مساله بگویم -
که خود کارى سخت و دشوار است - بلکه توانایى گفتار احادیث براى عامیان مردم را نیز
ندارم؛ زیرا که مفاهیم و قواعد عربى روایى را یاد ندارم، تا بتوانم آن روایات را
براى مردم عادى بیان و تفسیر نمایم . پس تصمیم گرفتم که فقط قرآن بخوانم و با قرآن
انس داشته باشم. پس روزها به بیابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بیابان برهوت
مى نشستم و به قرائت قرآن مى پرداختم.
پس از چندى، به گونه اى در تلاوت قرآن محو شدم، که حتى متوجه عبور گله هاى
گوسفند نیز نمى شدم .
ماه ها با خوشى فراوان بر من گذشت! تا آن که روزى متوجه شدم مردى در کنارم
ایستاده و همراه با من به تلاوت مشغول است. آنچنان از دنیا و همه چیزش بریده بودم،
که لحظه اى بر آن فرد توجه نکرده و همچنان به قرائت خویش ادامه دادم .
از آن روز به بعد آن مرد نیز به کنارم مى آمد و سمت راست پشت سرم مى نشست و با
من به تلاوت قرآن مى پرداخت .
ولى باز به او توجه نمى کردم . چندى بعد متوجه شدم فرد دیگرى در سمت چپ من قرار
گرفته و او نیز مانند فرد اول، که در سمت راست من قرآن مى خواند، به تلاوت و
همخوانى با من مشغول شده است. به این یکى نیز توجه نکردم و همچنان به تلاوتم ادامه
مى دادم!
چند روزى گذشت، تا آن که روزى یکى از آن دو مرد مرا به اسم صدا زده و چنین به من
خطاب کردند: چه آرزویى دارى؟
بدون اعتنا گفتم: هیچ .
باز اصرار کردند که آرزویى را برایشان بگویم، با تندى تکرار کردم که آرزویى
ندارم .
یکى دیگر از آنان گفت: آیا آرزوى دیدن امام زمانت را دارى؟
ناگهان بر خود لرزیده و گفتم: کیستم که آرزوى دیدار ایشان را داشته باشم؟ علماى
بزرگ و دانشمندان باید به خدمت او در آیند، نه من بى سواد!
آنان با لبخند گفتند: بیا تا تو را به خدمت امام زمان(عجل الله تعالى فرجه
الشریف) ببریم!
سراپاى وجودم را ترس و عشق فرا گرفته بود، ولى بالاخره توانستم بر خود مسلط شده
و با ناباورى و به دنبالشان به راه افتادم .
پس از طى مسافتى، کاملا متوجه شدم که نحوه حرکت ما به صورت طى الارض است و همین
نیز مرا تسکین مى بخشید. پس از لحظاتى به تپه اى رسیدم که در بلنداى آن، خانه اى
وجود داشت. آنان پاى تپه ایستادند و گفتند: شما به آن خانه بروید، امام زمان(عجل
الله تعالى فرجه الشریف) آنجاست .
خوشحالى و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بودم، ولى به هر حال به سوى آن خانه روان
شدم، ولى آنان همچنان ایستاده بودند و ...
استاد مرحوم نخودکى گفت: سخن که به اینجا رسید، آن شاگرد سکوت کرد و
دیگر ادامه نداد. به او اصرار کردم که چه شد؟
باز سکوت کرد.
به او گفتم: من بر تو حق استادى دارم، به حق آن حق، بقیه اش را بگو ! او
باز به سکوت خویش ادامه داد.
با ناراحتى و غضب از جا بلند شده در حجره را قفل کردم، آنگاه گفتم: نمى گذارم از
اینجا بروى، باید بقیه اش را نیز بگویى .
حجره ام در طبقه دوم مدرسه علمیه بود، پنجره هایى از کف اتاق به بیرون داشت، او
پس از شنیدن سخنان تند من، به آرامى از جاى برخاست، اشاره اى به پنجره هاى بسته
حجره کرد، ناگهان پنجره ها باز شده، آنگاه پاى در هوا گذارد و چنان در وسط زمین و
آسمان قدم مى زد، که گویى بر روى آسمان راه مى رود، آنگاه سرعت گرفت و رفت بطورى که
لحظه اى بعد در آسمان، اثرى از او نبود. آرى او آنچنان رفت که دیگر از او خبرى
نشد.
منبع: تشرف یافتگان، از مجموعه شمیم عرش، پژوهشکده تزکیه
اخلاقى امام على علیه السلام